استوارت هال، جامعهشناس و نظریهپرداز هویت فرهنگی، در مقدمهی کتاب پرسشهای هویت فرهنگی، با پرداختن به مفهوم «هویت» و رابطهی آن با «هویتیابی» و همچنین تکوین هویت داخل بازیِ مدالیتههای خاصی از قدرت، سعی در پاسخ به این پرسش داشته که «چه کسی به هویت نیاز دارد؟» او با اشاره به حوزهی ساختارشکنی، بحث خود را با نقد هویت به مثابه نوعی مفهوم یکپارچه، اصیل و یکدست آغاز میکندــــپرسش از سوبژکتیویته و فرآیند ناخودآگاهِ شکلگیری آن که متأثر از گفتمان روانکاوی در دل فمنیسم و نقد فرهنگی گسترش یافته است.
پیش از پرداختن به پرسش خود، هال به سراغ تعریف هویت از دو منظر میرود. در رویکرد نخست، او در برابر فرمهای انتقادی که در پی جایگزینساختن مفاهیم ناکارآمد با انواع «صحیحتر» و در نتیجه تولید علم اثباتی و پوزیتیو هستند، از نگاه ساختارشکنی که مفاهیم غیردقیق اما همچنان ضروری را «در معرض حذف» قرار میدهد دفاع میکند. این گفته بدین معنا است که چنین مفاهیمی در فرم اصیل و بازسازینشدهی خود دیگر قابلاستفاده نخواهند بود، اما ازآنجاکه هیچ مفهوم متفاوت دیگری برای جایگزینی آنها در دست نیست، چارهای جز اندیشیدن از طریق آنها وجود ندارد. اگرچه ساختارشکنی چون خطی بر این مفاهیم آنها را لغو میکند، لیکن به شکل تناقضگونهای امکان خوانش آنها را نیز کاملاً از بین نمیبرد.
دریدا این رویکرد را چون اندیشیدن در حدود و حدفاصل چیزی و نوعی نوشتار دوگانه تعریف میکند. چنین رویکرد لایهای، جابجاشده و جابجاکنندهی دوگانه و دقیقی از نوشتن است که آنچه را در اوج بوده پائین کشیده و منجر به ظهور ناگهانی «مفهومی» تازه میشود، مفهومی که دیگر در قالب ساختار قبل نه میگنجد و نه هرگز میتواند بگنجد. هویت چنین مفهومی استــــغیردقیق اما همچنان ضروری که «در معرض حذف» در حدفاصل واژگونی و پیدایش عمل میکند؛ ایدهای که نه میتوان دربارهی آن به شیوهی گذشته اندیشید و نه هرگز بدون آن میتوان به پرسشهایی اساسی پاسخ داد.
در رویکرد دوم، هال به سراغ رابطهی عاملیت و سیاست میرود. منظور او از «عاملیت» هیچ نوع بازگشتی به ایدهی بیواسطهای از سوژه/هویت یا بازسازی هیچ گونه رویکردی که خود را ریشهی تام اصالت تاریخی قرار دهدــــبه اختصار آنچه به نوعی آگاهی استعلایی منجر شودــــنیست. هال در توافق با فوکو، نیاز اساسی را «نه نظریهای برای سوژهی عقلانی، که نظریهای برای کنش گفتمانی» میداند و برای چنین رفتار مرکززدایانهای، بجای طرد یا لغو «سوژه» باید آن را ازنو مفهومسازی کردــــ[باید] در جایگاه جدید، جابجا یا مرکززداشدهی آن در درون پارادایم بدان اندیشید.
در تأکید بر اهمیت مفهوم «هویتیابی،» هال آن را همچون «هویت» مفهومی پیچیده و دشوار میداند. هویتیابی در عین حال که از دو حوزهی گفتمانی و روانکاوی معنا میگیرد، به هیچیک محدود نمیشود. رویکرد گفتمانی هویتیابی را نوعی ساختار در نظر میگیرد، فرآیندیــــهمیشه «در جریان»ــــکه هرگز تکمیل نمیشود. هویتیابی به این معنا که همیشه میتوان آن را «بُرد» یا «باخت،» نگاه داشت یا ترک کرد، مشخص نمیشود. هویتیابی مفهومی مشروط و احتمالی، جریانی از مَفصلبندی (بیانکردن و متصلکردن)، درزگرفتن و تعین افراطی است. همیشه با «بیشازاندازه زیاد» یا «بیشازاندازه کم» مواجهیمــــتعینی افراطی یا فقدان که هرگز شکلی از یک تناسب درخور یا نوعی تمامیت نخواهد یافت.
مفهوم هویتیابی از منظر کاربرد روانکاوی دارای میراث معنایی غنی است. فروید آن را «نخستین تجلی رابطهی عاطفی با فرد دیگر» میداند. هویتیابی قبل از هرچیز «شکلپذیری از روی دیگری» بوده تا فقدان لذت لیبیدوییِ نارسیسیسم آغازین جبران شود. اما هویتیابی هرگز در نگاه کلی از نظام منسجم رابطهای برخوردار نیست. خواستها به صورت متضاد و بینظم درون عاملیتی چون فراخود (سوپرایگو) کنار یکدیگر قرار گرفته و خودِ آرمانی از هویتیابی بر اساس ایدهآلهایی فرهنگی شکل میگیرد که لزوماً با یکدیگر در وفاق نیستند.
بنابراین مفهوم هویتی که در اینجا مد نظر است نه مفهومی ذاتگرایانه که راهبردی و موضعی است. به عبارت دیگر، برخلاف کاربرد معناییِ جاافتاده، مفهوم هویت به مرکز ایستای خود/خویشتن فرد، که از ابتدا تا انتها علیرغم همهی دگرگونیهای تاریخی ثابت باشد، اشاره ندارد. هویتها هرگز یکدست و یکشکل نیستند و در دوران مدرنِ متأخر به طرز فزایندهای ازهمگسیخته و متکثرند؛ هویتها هیچگاه شکل انفرادی نداشته بلکه بصورت چندگانه به همراه گفتمانها، شیوهها و مواضع متفاوت و مخالف شکل مییابند.
اگرچه به نظر میرسد که هویت عطف به ریشهای در گذشتهی تاریخی دارد که با آن در رابطهای دائمی است، لیکن در حقیقت به پرسشهایی بازمیگردد که استفاده از منابع تاریخی، زبان و فرهنگ در جریانِ شدن را بیشتر مد نظر دارند تا هستی/بودن: [هویت نه آن است] که ما «کیستیم» یا «از کجا آمدهایم،» بلکه بیشتر اینکه چه خواهیم شد، چطور بازنمایی شدهایم و این موضوع چگونه بر بازنمایی ما تأثیر خواهد گذاشت. بنابراین هویت نه بیرون که در دل بازنمایی جای دارد. هویت با کشف دوبارهی سنت، و به همان اندازه ارتباط با سنت، در رابطه است: [هویت] نه آن چیزی است که به بازگشت به ریشهها معروف است، بلکه به معنای کنارآمدن ما با «مسیرهای» حرکتمان است.
هال همچنین تکوین هویت را در دل بازیِ مدالیتههای خاصی از قدرت میبیند و از این رو به عقیدهی او هویت بیشتر محصول طرد و تمایز است تا نشانهی نوعی یکپارچگی همسان که به طرز طبیعی شکل گرفته باشدــــ[یعنی] «هویت» در معنای سنتی آن که نوعی همانندی فراگیر، بدون خدشه و فاقد تمایزبخشیِ درونی است. هویتهای مختلف از دل تفاوت و نه بیرون از آن ساخته میشوند. معنای «مثبت» هر واژهایــــهمچنین «هویت»ــــاز دل رابطه با «دیگری» ساخته میشود، از رابطه با آنچه نیست، دقیقاً با آنچه که کم دارد، رابطه با آنچه که بیرون/محیطِ شکلدهنده بدان شناخته میشود. هویتهای مختلف همچون جایگاههایی هستند که سوژه، در عین آگاهی از وجه بازنمایانهی آنهاــــو اینکه بازنمایی همواره از دل نوعی فقدان، جداسازی و مکان «دیگری» ساخته میشودــــملزم به پذیرش آنها است.
لاکان از جمله نظریهپردازانی که هال در بحث خود از او کمک میگیرد. او در زمرهی افرادی است که شکلیابی سوبژکتیویه را برحسب فرآیندهای روانی ناخودآگاه و ارتباط با دیگری در نظر میگیرد. البته نظریهی مرحلهی آینهای لاکان از سوی پیتر آزبورن مورد انتقاد قرار گرفته است چراکه در این نظریه رابطهی کودک با تصویر خود در آینه به صورت مطلق در نظر گرفته میشود و از زمینهی روابط کودک با دیگران (به ویژه مادر) جدا شده است.
فوکو نیز به شیوهی رادیکال به تاریخیسازی مقولهی سوژه میپردازد. سوژه به واسطهی گفتمان و در دل آن، درون صورتبندیهای خاص گفتمانی ساخته میشود و از آن رو هیچگونه وجود و هویتی از یک موقعیت سوژهای به موقعیت سوژهای دیگر نخواهد داشت. اما نقدی که هال به رویکرد فوکو وارد میداند آنکه فوکو به سهولت از توصیف قدرت انضباطی، به مثابه یکی از اشکال مدرنِ کنترل اجتماعی، به انتساب آن به عنوان نیروی یکهای رسیده است که کلیهی روابط اجتماعی را از خود اشباع میسازد. چنین رویکردی منجر به دستبالا گرفتن میزان ثمربخشیِ قدرت انضباطی و [در مقابل] فهم ضعیفی از فرد شده و بنابراین قادر به توضیح تجربیاتی نیست که خارج از حوزهی بدن «رام» قرار میگیرند.
پذیرش چنین نقدی از سوی فوکو با تغییرجهت مشخص او در کتاب نیمهتمام تاریخ جنسیت روشن است: دریافت این اصل که سوژه نیز در برابر قانون، تولید واکنش (از این رو سوبژکتیویه) میکند. چنین تغییری رشد چشمگیری به حساب میآید چراکه فوکو در این اثر بزرگ خود برای اولین بار به وجود برخی ابعاد درونی سوژه و مکانیسمهای پذیرای قانون اشاره میشود. فوکو در این کتاب، اخلاق و شیوههای خود/خویشتن فرد را تحت عنوان «زیباشناختی وجود» و نوعی سبکبخشیِ خودخواسته به زندگی روزمره توضیح میدهد. در نتیجه او به واسطهی یک سری تغییرات مفهومی در مراحل مختلف کارش به شناخت این موضوع میرسد که از مرکزراندن سوژه به معنای تخریب سوژه نیست و از این رو او میتواند کنترل و نظارت انضباطی و گفتمانی خود را با شرح شیوههای خودبنیادی سوژه تکمیل کند. فوکو علیرغم چنین تغییرمسیری البته قادر نیست به منابع بنیادین تفکر دربارهی این وجه نادیدهانگاشته (یعنی روانکاوی) دست پیدا کند. درعوض آنچه که او تولید کرده است شامل پدیدارشناسی گفتمانی سوژه و تبارشناسی تکنولوژیهای خود میشود.
خوشبختانه این مسیر به همان شکل باقی نمانده است. جودیت باتلر در دو اثر آشفتگی جنسی (۱۹۹۰) و بدنهایی که اهمیت دارند (۱۹۹۳)، با توجه ویژهای که به مسألهی «محدودیتهای گفتمانی جنسیت» و سیاست فمنیسم دارد، تبادلات پیچیدهی میان سوژه، بدن و هویت را ادامه داده و این کار را با نزدیکساختن نگاه فوکویی و روانکاوی در یک چارچوب تحلیلی به انجام میرساند. به نقل از باتلر: «جنسیت از ابتدا [مسألهای] هنجاری بوده است. جنسیت مفهومی آرمانی است که با گذر زمان با اجبار تحقق مییابد.» در کار باتلر محورقراردادنِ پرسش از هویتیابی و همراهسازی آن با پروبلماتیک سوژه که «مفروض به جنسیت» است، گفتوگویی انتقادی و خوداندیشگرانه بین فوکو و روانکاوی راه میاندازد که بسیار مفید است:
نوشتهی حاضر به عنوان نقطهی عزیمت خود پذیرای این ایدهی فوکو است که قدرتِ تنظیمکننده، سوژههای تحت کنترل خود را تولید میکند، اینکه قدرت صرفاً از بیرون تحمیل نشده بلکه به شیوهای تنظیمگر و هنجاربخش که منجر به شکلگیری سوژهها شده عمل میکند. توجه به روانکاوی بنابراین بر اساس این پرسش بوده که چگونه برخی هنجارهای ویژهی تنظیمکننده، سوژهی «جنسیشده» را به گونهای تولید کرده که شکلگیری روانی و بدنی آنها قابل شناسایی نیست.
در اینجا باتلر به طرح ایدهای قوی مبنی بر این میپردازد که همهی هویتها بر اساس طردشدگی عمل میکنند، سوژههایی حاشیهای که ظاهراً خارج از میدان سمبلیک و بازنمایی قرار گرفتهاند. [از این رو] نقد درونی باتلر به سیاستِ هویت فمنیستی و پیشفرضهای بنیادگرایانهی آن، کفایت سیاست بازنمایانه را زیر سؤال میبرد چراکه اساس آن را بر اصل عمومیت و یکپارچگی سوژههای خودــــمقولهی بینقص زنانــــمبتنی میداند.
به این معنا، هویتیابیهای مختلف به امر خیالی تعلق دارند؛ آنها کوششهایی شبحوار برای تطبیق و پیوند، وفاداری و همزیستیهای گنگ و فراتنانه هستند، آنها «من» را متزلزل ساخته؛ رسوب و فرونشینی «ما» در برقراری هر «من» هستند. هویتیابیها هرگز شکلی کامل و نهایی نمییابند؛ آنها پیوسته در حال بازسازیشدن و از این رو در معرض منطق ناپایدار تکرارپذیری هستند. آنها دائماً نظم داده میشوند، تحکیم مییابند، تعدیل میپذیرند، مورد اعتراض قرار میگیرند و گاه مجبور به کنارکشیدن میشوند.
ــــــــــــــ
هال، استوارت. «چه کسی به هویت نیاز دارد؟» در پرسشهای هویت فرهنگی، ویرایش استوارت هال و پاول دوگی، ۱٧ــ۱. لندن: سیج، ۱۹۹۶