logo پـلـتـفــــرم
En

شبح‌شناسی و فریب زمان حال

backشبح‌شناسی و فریب زمان حال

back عکس‌هاimages

کالین دیویس در وضعیت کنونی: شبح‌شناسی، اشباح و ارواح به اهمیت نظریه‌ی شبح‌شناسی در آثار انتقادی و روان‌کاوی پرداخته است و آن را در دو منبع ریشه‌شناسی می‌کند. نوشته‌ی حاضر در حین اشاره به چگونگی بررسی اهمیت این رویکرد در نوشته‌ی دیویس، ظرفیت آن را در ارتباط با شیوه‌های هنر مورد بررسی قرار می‌دهد.

واژه‌ی «شبح‌شناسی» نخستین بار توسط ژاک دریدا و در کتاب اشباح مارکس (۱۹۹۳) پیشنهاد شده و به عنوان یک دیدگاه مفهومی مورد بررسی قرار می‌گیرد. احیاء مضمون روح به عنوان سوژه‌‌ای مطالعاتی با دستآوردهای فوق‌العاده‌ همراه بوده است. شبح‌شناسی با قراردادن «روح» در مقابل «هستی و حضور» نقدی بر اولویت رویکرد هستی‌شناسی وارد کرده و با اولویت‌بخشی به روح بر چیزی تأکید می‌کند که نه حاضر است نه غایب و نه زنده است نه مرده. منظور از واژه‌ی روح نه به معنای باور به اشباح بلکه توجه به کیفیتی از شبح‌بودگی است. به گفته‌ی فردریک جیمسون: «حال زیسته به‌ندرت آنگونه که ادعا می‌کند خودبسنده است و نباید به کیفیت پرمایه و پایدار آن اعتماد کنیم چراکه در شرایط خاص به ما خیانت خواهد کرد.» پس آنگونه که مشخص است، مسأله‌ی اصلی چگونگیِ زمان اکنون است؛‌ چیزی نه آنگونه که می‌نماید درحال فریب است، موقعیتی است که خود را از ما پنهان می‌کند و وضعیتی است درجریان و آمیخته ولی نامحسوس.

دو منبع اصلی شبح‌شناسی که دیویس به آن‌ها می‌پردازد به‌ترتیب مربوط می‌شود به کار دو روانکاوـــ‌نیکولاس آبراهام و ماریا تورُک‌ــــ‌و دیگری ژاک دریدا. اگرچه آبراهام و تورُک پیش از دریدا به اهمیت این موضوع پرداخته‌اند ولی دیویس نظریات دریدا را به لحاظ پذیرش عمومی در جایگاه نخست قرار می‌دهد. علاقه‌ی آبراهام و تورُک به شبح‌شناختی بیشتر به دلیل اهمیت آن در ارتباطات میان‌نسلی است: «شیوه‌ای که در آن آسیب‌های روانیِ فاش‌نشده‌ی نسل گذشته به زندگی نسل بعد آزار می‌رساندــــ‌‌حتی و بخصوص اگر افراد از ریشه‌های این آزار در گذشته‌ی خود آگاه نباشند.» برای آبراهام و تورُک، «فانتوم» (روح در معنای کلی) حضوریافتن رفتگان به صورت ضمیری زنده است برای جلوگیری از برملاشدن زخم‌های روانی و اسرار عمدتاً شرم‌آور خود. پس بازگشت فانتوم، برخلاف باور عمومی، نه به معنای رساندن پیام یا پرده‌برداری از یک راز بوده، بلکه دقیقا برعکس، روحی دروغ‌گو است که برای فریب شخصِ تسخیرشده آمده است.

پس محوریت فانتوم در نظریه‌ی آبراهام و تورُک حول رازآمیزی و امر پنهان می‌گردد. اما «اشباح» دریدا کوچک‌ترین وجه‌تشابهی با فانتوم ندارند. دیویس در مقاله‌ی خود چندین تفاوت اساسی را توضیح می‌دهد که به اختصار اشاره می‌شود: مفهوم اشباح در نظریه‌ی دریدا رویکردی ساختارشکنانه/پساساختارگرایانه دارد، شکلی شناور میان زندگی و مرگ، حضور و غیاب که قطعیت‌های پذیرفته‌شده را به تردید در می‌آورد. درواقع دریدا ما را برخلاف سنت‌های فکری‌ به سخن‌گفتن و گوش‌سپردن به اشباح دعوت می‌کند. برخلاف فانتوم‌های آبراهام و تورُک، سخن‌گفتن با اشباح دریدا لزوماً به معنای پرده‌برداشتن از نوعی راز شرم‌آور یا غیره نبوده بلکه «ما را به تجربه‌ی نوعی نهفتگی فرا می‌خواند: نوعی بی‌اطلاعی ضروری که هم زمینه‌ی چیزی است که فکر می‌کنیم می‌دانیم و هم تضیف‌کننده‌ی آن.» بنابراین برای دریدا، راز اشباح نه مفهوم معینی است که باید پنهان شود بلکه با تولید معنا همراه است. به عقیده‌ی آبراهام و تورُک، از فانتوم و راز‌هایش باید پرده برداشت تا سِحر آن از میان برود درحالیکه برای دریدا تنزل روح به موضوعی از شناخت با منعی اخلاقی همراه است. عملکرد به شیوه‌ی آبراهام و تورُک، به دلیل کشف معنای پنهانی، با بن‌بست تفسیر روبه‌رو خواهد بود درحالیکه اشباح دریدا به آینده‌ای که هنوز نیامده اشاره می‌کنند‌ــــ‌میل به فهمیدن و نقب‌زدن به چیزی که از دانش ما فراتر است.

مهم‌ترین تفاوت این دو شاخه‌ی شبح‌شناسی بدون شک به «چگونگی وضعیت راز» باز می‌گردد. راز فانتوم‌های دروغگوی آبراهام و تورُک، علی‌رغم امکان سخن‌گفتن فانتوم‌ها، به دلیل شرم و منعی که دارند ناگفتنی است. اما برای دریدا، هم روح و هم راز او به معنای دیگری غیرقابل‌‌‌سخن‌گفتن‌‌ و ناگفتنی‌ است. آبراهام و تورُک تلاش می‌کنند روح را به وضعیتی معلوم بازگردانند درحالیکه دریدا مخالف چنین بازگردانی است و اصرار بر رویارویی با بُعد بیگانه ، غیرمسموع و «دیگرِ» روح دارد: « راز روح برای دریدا معمایی نیست که حل شود؛ بلکه روزنه یا نشانه‌ای است ساختاری به زندگی به کمک صداهایی از گذشته یا احتمالاتی مربوط به زمان آینده که هنوز برایمان مشخص نیستند. راز نه به دلیل تابوبودن ناگفتنی است بلکه هنوز امکان بیان آن به وسیله‌ی زبان‌هایی که در اختیار داریم وجود ندارد. روح محدودیت‌های زبان و فکر را به عقب می‌راند. موردنظر در اینجا، نه وجه معماییِ راز بوده بلکه، همان نهفتگی است.»

آثار هنری نیز به وجه غیرعیان و ناملموس زندگی پرداخته، و یا دست‌کم این ادعا را دارند. هنرمند آن چیزی را به کمک اثر خود به ما منتقل می‌کند که صرفاً نتیجه‌ی یک تجربه‌ی شخصی است یا تنها او آن موضوع را بدان شیوه‌ی خاص بیان کرده است. پس در هنر با کیفیتی پنهان، خاص، کشف‌شدنی، نامعلوم و مسحورکننده روبه‌روئیم. یعنی درواقع جهان برای هنرمند همچون متن اثر برای مخاطب است، هر دو حامل پیامی که باید با آن روبه‌رو شد و آن را کشف کرد. پس هنرمند (و مخاطب او) خود را در مقام یک کاشف در می‌یابد که یا از کشف خود به وجد آمده و یا صبورانه‌ با تصدیق آن موقعیت و اتصال به امر پنهانیْ با پرسش‌ کلی‌تری روبه‌رو می‌گردد: «اهمیت ابهام در چیست؟»

شبح‌شناسی، بخصوص شاخه‌ی دریدایی آن، درواقع تأکید بر اهمیت وضعیت ابهام‌‌گونه دارد. شبح سایه می‌زند، ناموجودی است که به سبب تأثیراتش هویتی بینابینی می‌یابد، پایداریِ تکه‌تکه دارد، سرزننده و دائمی است، یادآورنده‌ای متمایل به گذشته/آینده، هشداردهنده، ترغیب کننده و بازدارنده است. ازاین‌روست که فردریک جیمسون تجربه‌ی زمان حال را تجربه‌ای غیرمطمئن می‌داند؛ چراکه تجربه‌ای قائم‌به‌ذات نیست و در درون خود با لایه‌های پیچیده‌ی زمان در مراوده و گفت‌وگوست. ما در لحظه‌ی اکنون می‌زییم بدون آنکه گذشته و آینده بر روی خط زمان پشت‌سر و پیش‌رویمان باشند؛ هیچ‌چیز در مسیر مستقیم سیر نمی‌کند، همه چیز درهم‌آمیخته است و پذیرش زمان حال به منزله‌ی یک واقعیت تامْ چیزی نیست جز صرف‌نظر از نقش گذشته و آینده در تشکیل مفاهیم‌ــــ‌و این همان خیانت زمان اکنون است.

رویکرد آبراهام و تورُک به روح که از سوی اشباحِ دریدا مورد نقد است، وقتی به شیوه‌ی هنرمند بدل می‌شود نیز با همان انتقادات و ایرادات روبروست. یعنی تروماها و روان‌زخم‌های گذشته، که در آثار گنجانده و سپس لایه‌گذاری شده تا مخاطب (/منتقد و کارشناس) آن‌ها را سِحرزدایی و کشف کند، همان شیوه‌ی روان‌کاوانه‌ است. جذابیت این شیوه در فرآیند و رسیدن به ریشه است‌ــــ‌پرده‌برداری از امری غذغن و آگاهی نسبت بدان. نقش روح در این شیوه صرفاً نوعی پنهان‌کاری است. اما در روش و عملکرد منطبق با شبح‌شناسی دریدا، نقش روح شبح‌گونه است، فریب نمی‌دهد، نشان‌گر و یادآورنده است. اثر هنری نه منبع اسرار که خود جزئی همراه با آن است. اثر تسخیرشده به شیوه‌ای پساساختارگرایانه ما را به تجربه‌‌ (و نه تفسیر) سویه‌های نهفته وا می‌دارد‌ــــ‌«گوش‌سپردن به اشباح» و دریافت حضور نشانه‌ها. نتیجه‌ی این نسبیتْ خودعیان‌گریِ معنا نه به شیوه‌ی کشف که به شیوه‌ی استنباط است. این آثار ما را نسبت به چیز موجود آگاه نمی‌سازند بلکه به ما کمک کرده تا با مشارکت و همراهی با آن به امکان‌های تازه و معانی دیگر وارد شویم: «کشمکشی میان میلِ به فهمیدن و روزنه‌ یا گشایشی به چیزی وراء دانش.»

 

ــــــــــــــــــ
دیویس، کالین. «وضعیت کنونی: شبح‌شناسی، اشباح و ارواح.» مطالعات فرانسوی، دوره‌ی ۵۹، ش ۳، ص ٧۹ــ۳٧۳.