logo پـــروژه‌هـا
En

ریتا
مارهـاگ

backبازبینی سایه‌روشن: دردست‌گرفتنِ چهارراه‌ها

back عکس‌هاimages

تقریباً وسط اتاق، در میان ستون‌ها، پشته‌ای از یک پوست پشمی براق روی زمینی با کف‌پوش چوبی قرار دارد. اطراف آن را چندین بادکنک شفاف احاطه کرده است که در نگاه اول بیشتر به حباب‌های صابون، تخم‌های بزرگ یک قورباغه یا حتی مروارید می‌مانند. چیزی درون پشته‌‌ می‌جنبد و از آن صدای خش‌خش بلند می‌شود. همچنان که پوزه به خاک مالیدن و کاویدن‌های موجودِ درون پشته [برای بیرون آمدن از آن] شدت می‌گیرد، صدایی چون کشیده‌شدن دو سطح لاستیک‌مانند اوج می‌گیرد. حفره‌ای باز می‌شود و یک شیء سفید شیری‌رنگ و شفاف از میان آن خود را با فشار بیرون می‌کشاند. او به یکباره بیرون می‌آید، کمی معلق می‌ماند، آرام پائین می‌رود، به‌آهستگی روی زمین جست می‌زند و در کنار لبه‌ی [همان پوستِ] پشمی‌‌ و قهوه‌ای‌رنگ تیره‌ موقتاً آرام می‌گیرد. در اولین برخورد با صحنه‌ی نمایش‌‌ــــ‌شامل پوست پشمی که بصورت بی‌شکل روی زمین و مقابل چیدمان مجلل اتاق پهن شده و صدای تکان‌های درونش را خفه می‌کندــــ‌همچنین می‌توان متوجه نحوه‌ی حضور مخاطبین بود که بر روی صندلی‌ها درست بصورت نیم‌دایره نشسته‌اند و توجه خود را به آن شیء معطوف داشته‌اند.

در اعماق آب‌ها، صوت خفه می‌شود. تنها چیزی که شنیده می‌شود نفس‌کشیدن‌های آهسته و شمرده‌ی غواص است که اکسیژن را فرو می‌کشد و بیرون می‌دهد، و صدای حباب‌های هوا که پس از هر بازدم به سطح آب می‌آید. با نگاه‌کردن دقیق‌تر می‌توان حرکت‌هایی را تشخیص داد. موجودی که درون کپه‌ای از جلبک، صخره‌ها و سنگ‌های پوشیده به سرخاب دریایی لانه کرده است. این موجود آبزی، پوشیده به نقوش و رنگ‌هایی به تقلید از محیط اطراف خود است. سر نرم و پیازی‌شکل او به‌آرامی با امواج نوسان پیدا می‌کند. درواقع این سر نیست، بلکه پوششی است که از اندام‌های تناسلی بدن او محافظت می‌کند. با زوم‌کردن دوربین مشخص می‌شود که موجود در وضعیت راحتی قرار ندارد. عقب کشیده و به یکی از سنگ‌ها چسبیده است و دائماً جابجا می‌شود. شاخک‌های بلند آن چندان قابل‌دیدن نیستند، فقط گاهی باز شده و سپس به‌سرعت به درون بدنش حلقه می‌شوند: حرکتی مرموز و تودارانه. خرطوم‌ها هرچندوقت‌یکبار با شتاب بیرون می‌دمند، گویی به فشاری اشاره دارند که دائماً درون موجود شکل می‌گیرد و او آن را آزاد می‌کند. از پایین، درست آنجا که شاخک‌ها به داخل جمع شده‌اند، دسته‌هایی از مروارید‌های شفاف از بدن موجود به بیرون رانده می‌شوند، همچون حلقه‌های دود، یا لباس زیر تن‌نمایی که با باد بلند می‌شود. این‌ها تخم‌ها هستند. آن تخم‌هایی که بدون مراقبت مادر رها می‌شوند، آسیب‌پذیر شده و در اقیانوس گم می‌شوند.

تماشای فیلم‌ اختاپوس تااندازه‌ای ناراحت‌کننده است. فیلم سرشار از حس انتظار است، از ملال‌انگیزی و خستگی‌ناپذیریِ آن وظیفه. مادر باید تا از‌تخم‌درآمدن بچه‌های جوانش صبر کند. بچه‌ها یگانه تعهد او هستند. او باید هفته‌ها و ماه‌ها خوابیدن بر روی تخم‌ها را تاب بیاورد. در طول این مدت، مادر نمی‌تواند به شکار برود و بنابراین غذا نمی‌خورد. اختاپوس‌های مادر معمولاً، گرسنه و نحیف، مدتی پس از تولد بچه‌ها می‌میرند. برخی حتی تا این زمان نیز دوام نمی‌آورند. ملالِ انتظار همان چیزی است که مخاطبینِ هنر اجرا نیز آن را تجربه می‌کنند؛ احساس نگه‌داشته‌شدن در تعلیق و حس کش‌آمدن آن. [درواقع،] این نشان‌دهنده‌ی وضعیت ناراحت بدن در حالت انتظار است. گاهاً این را می‌توان در مخاطبین با بالا‌وپائین‌شدن سطح انرژی آن‌ها مشاهده کرد. زیست اختاپوس نیز آن هنگام که از تخم‌هایش مراقبت می‌کند همین گونه است.

با گذر زمان چیزها حل و فصل پیدا می‌کنند. ما ممکن است ساعت‌ها، روزها، هفته‌ها یا ماه‌ها به همان اندازه که رنج، ناامیدی، ملال و بی‌قراری را تحمل می‌کنیم، لذت و سرخوشی را نیز تجربه کنیم. در آغاز بهار، از زمستان خسته‌ام. توان من برای تحمل سرما و تاریکی تضعیف شده است. اولین نشانه‌های بهار مثل عصرهای روشن‌تر، تنقلات عجیب‌وغریب و روزهای آفتابی، من را برای آسودگی تابستان مشتاق می‌سازد: گرچه تا آن زمان هنوز خیلی باقی مانده باشد. در مقیاسی کوچک‌تر، هر ماه برای من وضع به همین شکل است. با تخمک‌ریزی در رحم دچار افت انرژی می‌شوم. درست مثل فرورفتن در جهان آب‌ها است. اعضای بدنم سنگین شده و مثل کسانیکه مخدر مصرف کرده‌اند از خواب بیدار می‌شوم ولی هنوز نیمی از من در جهان رویاها است. رویاها آشکارتر می‌شوند و برایم جداکردن حس عاطفیِ آن‌ها از زندگی اجتماعی‌ام در جهان فیزیکی دشوار است. در چند روز آخر قبل از خون‌ریزی، در تغییر از سیکل قدیم به جدید، احساس بی‌قراری دارم. روز آخرِ خون‌ریزی غالباً قادر به خوابیدن نیستم. یک شب طولانی و پرالتهاب‌ــــ‌ظاهراً بی‌پایان‌ــــ‌که در آن سپری‌شدن ساعت‌ها و دقیقه‌ها را می‌شمرم. همیشه حسی از هیجان و هراس نسبت به ماه آینده اضطراب من را در این شب‌ها بیشتر می‌کند. به موهبت آمدنِ انرژی تازه همیشه خیلی کارها هست که باید انجام دهم، اما زمان کوتاه است. همینطورکه نمایش بادکنک‌ها را تماشا می‌کردم، تاحدی همین احساسات را تجربه کردم. علی‌رغم ناراحتی و معذب‌بودن، همانجا ماندم، چون خود را مسئوول کاستن اضطراب آن موجود می‌یافتم.

درست به یاد نمی‌آورم که پروسه‌ی تغییر چطور اتفاق افتاد. زمانی به خودم آمدم که آن موجود، بدون بادکنک‌ها نمایان شده بود. دیگر مشخص بود او، آن موجودِ (حالا) کوچک و غیرجدی، که زیر پوست پشمی آن را مچاله می‌کرد، فیگور یک انسان بوده است. فهمیدم که آن برآمدگی در وسط پوست پشمی قهوه‌ای و‌ تیره به دلیل ایستادنِ بدن فیگور بوده است. گویی پوست پشمی از بدن فیگور جدا می‌شد و او پوست‌اندازی می‌کرد. از بین روزنه‌‌‌ای در مرکز پوست، یک سر نمایان شد. آن سر با پوست پشمی کتان‌رنگ کاملاً پوشیده شده بود. کمی شبیه ماسک کشتی‌گیران در کشتی آزاد بود، اما همچنان یادآور [چهره‌ی] یک ماده‌شیر بود. چشم‌ها و دهانش مشخص نبودند. این خیلی ترسناک بود. آن موجود تنها به حس بویایی‌اش متکی بود. اساساً چطور چنین حیوانی که دهانی برای خوردن نداشت می‌توانست سیر شود؟ وقتی پوست پشمی زمین افتاد، فیگور کاملاً آشکار شد: بدن شهوت‌انگیز زنی بود که لباس خواب ابریشمی سیاهی به تن داشت. او با تردید از بین لایه‌های پوست پشمی و مچاله‌ای که روی زمین بر پا‌هایش افتاده بود بیرون آمد و یک جفت کفش پاشنه‌بلند چرمی سیاه به پا کرد. من یک لحظه چرخش غوزک پای او را تحسین کردم. پوست‌اندازی او به‌خوبی توجه من را جلب خود کرده بود. همینطورکه برای دیدن حرکات او بالا را نگاه کردم، متوجه شدم یک جفت دست‌کش قرمز و کاملاً اندازه‌ نیز پوشیده است. در قلمرو حیوانات، رنگ قرمز با خطر همراه است. از آنجاکه قرمز رنگ خون تازه ریخته شده است، بنابراین خشم و عصبانیت را می‌رساند. قرمز همچنین نماد رابطه و میل جنسی است. دست‌های این موجود نابینا از جنبه‌ی حسی فریبنده و اغواگر است. دست‌هایی که دست‌کش دارند به همان اندازه که نشانه‌ی محافظت از پوست نرم دست‌ها است، ارتکاب جنایاتی ظالمانه و بی‌رد ونشان را نیز می‌توانند برسانند. آن موجود به دلیل نابینایی‌اش آسیب‌پذیر به نظر می‌رسد و قدم‌هایش بااحتیاط همراه است. من همچنان نگران هستم. نمی توانم حرکت بعدی او را تصور کنم. او اساساً پیش‌بینی ناپذیر است. دگردیسی نوعی تغییرشکل است و در تغییرشکل، یک چیز باید (دست‌کم موقتاً) به پایان برسد تا آن دیگری به وجود آید. ادراک نوعی دگردیسی است. تولد دگردیسی است. مرگ دگردیسی است.

کامیل پالیا [فمنیست و منتقد اجتماعی] تصویر هکاته [الهه‌ی شب، سِحر و جادو] را به یاد می‌آورد، کسی که برخی او را دارای سه سَر که یکی سر یک ماده‌شیر است، توصیف کرده‌اند. یک الهه‌ی دیگر هم وجود دارد که سر ماده‌شیر دارد: سِخمت ایزدبانوی مصر باستان. من در اینجا کمی از موضوع اصلی انحراف پیدا می‌کنم تا به داستان سِخمت و یک زن دیگر وارد شوم. به کمک این متن که به اجرای ریتا مارهاگ می‌پردازد، امیدوارم بتوانم همچنین به داستان منا الطحاوی [فمنیست و ژورنالیست مصری] نیز جانی دوباره ببخشم. در زمان قیام علیه رژیم مبارک در قاهره (نوامبر ۲۰۱۱)، این خبرنگار از سوی پلیس دستگیر و مورد ضرب‌وشتم و آزار جنسی قرار گرفت. این حمله‌ با شکسته‌شدن دو بازوی او همراه شد که به باور الطحاوی این آسیب حرفه‌ی او را به عنوان یک نویسنده نشانه می‌گرفت. او می‌گوید: «تصمیم گرفتم سالم‌شدن دست‌هایم را با طرح تتو [روی آن‌ها] جشن بگیرم چراکه سلامت قلبم به زمان طولانی‌تری نیاز داشت.» یکی از تتوها تصویر سِخمت است که به گفته‌ی الطحاوی ایزدبانوی مجازات و میل جنسی است. خشم سِخمت به کین‌‌خواهی رَع [خدای خورشید] علیه انسانیت به اندازه‌ای با خون‌خواری همراه بود که باید فرومی‌نشست. کاهنان او را با مخلوطی از آبجو و شربت انار فریب دادند. مخلوط را سر راه سِخمت ریختند و او بجای خون آن محلول را حریصانه خورد. خشم او با مست‌شدن به شهوت تبدیل شد. آن نیروی تخریبگر جای خود را به اشتیاق و انگیزه‌ای به همان اندازه قدرتمند اما خلاق و مولد بخشید. این داستان نماینده‌ی تشبیه‌های بسیار از طبیعت چرخشی زندگی، مرگ و زایش دوباره است؛ و درعین‌حال چیزی ورای آن است. همانگونه که الطحاوی می‌گوید، «سِخمت همچنین نماینده‌ی آن وجه تاریک زنانگی است که اغلب انکار کرده‌ایم. فرهنگ‌هایی که دارای خدایان زن هستند، به این سویه‌ی تاریک امکان بروز می‌دهند.» بیایید سویه‌ی مادرانه را از یاد نبریم، چراکه مادرها از قدرت منحصربه‌فرد حیات‌بخشی به زندگی افراد با بدن خود برخوردار هستند. همچنین می‌توان اینگونه تعبیر کرد که بدن آن‌ها اسرار مرگ را با خود حمل می‌کند؛ شروع قائدگی نمایانگر مرگ کودک است و ازاین‌رو یائسگی همانا مرگ دوره‌ی باروری و تولد آن دیگری است. این دوره‌های تغییر و انتقال در زندگی زنان گاهاً با خشم و سردرگمی همراه است. بجای کاستن از این وجوه به کمک تأثیر آرام‌بخش هورمون استروژن، شاید باید از این خشم به عنوان نیرویی تخریبگر و ضروری برای روشن‌گری و هموارسازی مسیر تغییر استقبال کنیم. به دنبال این تغییر، ما شایسته و آماده‌ی بزم و شادمانیِ مفرطی خواهیم بود که بذرهای زندگی جدید را می‌کارد. الطحاوی با شکستن بازوهایش ساکت نشد. در حقیقت، این عمل عزم او را برای بیان عقیده‌‌اش و شنیده‌شدن مستحکم‌تر ساخت.

به هکاته، الهه‌ی شب، سِحر و جادو بازمی‌گردم. او همانی است که گریه‌های پرسفونه [الهه‌ی جهان زیرین] را هنگامیکه او را به جهان زیرین می‌ربودند می‌شنود؛ او همانی است که به کمک دیمیتر [الهه‌ی مادر] برای پیداکردن دخترش در مغاکی از سیاهی می‌رود؛ همانی است که به جهان زیرین سفر کرد تا در کنار پرسفونه باشد؛ و او همانی است که برای اخته‌کردن گلینتیاس [خدمتکار آلکمنه مادر هرکول] دلسوزی کرد و او را به یکی از حیوانات محافظ خود تبدیل کرد. او نه فقط الهه‌ی نگهبان چهارراه است، بلکه زنی حامی زنان است؛ چراکه او همانی است که شاهد جرائم علیه زنان بوده است و هم او است که آن‌ها را در کنار خود نگاه می‌دارد. او همان حمل‌کننده‌ی مشعل است و او همان کسی است که کنار ما در مواجهه با سایه‌ یا سمت تاریکمان می‌ایستد. هکاته: الهه‌ی سایه‌روشن، چهارراه‌های میان تاریکی و روشنایی است. در عالم مردگان و سرزمین رفتگان، هکاته ملازم و همراه پرسفونه است. هر بهار، پرسفونه را [که همچنین خدای فصل‌ها و رویش است] به زمین هدایت می‌کند و راهی دوباره میان مرگ و زایش می‌زند. هر پاییز، او باید این الهه‌ی جوان را به عالم زیرین برگرداند. این کاری است که سایه‌روشن انجام می‌دهد. عملی که در مرز آستانه‌‌‌ی دو چیز‌ اتفاق می‌افتد: میان شب و روز، بین یک سیکل و سیکل بعد، و حدفاصل مرگ اختاپوس مادر و تولد فرزندان جوانش. در همه‌ی این نقاط مرزی امیدواریم که هکاته را ملاقات کنیم، چراکه او ما را در عبور از مراحل تغییر، از حالتی به حالت بعد، هدایت می‌کند.

اما به اجرای مارهاگ بازمی‌گردم. او همه‌ی وجوه غریزی، حسی، حیوانی، بدبینانه، مردد و آسیب‌پذیر را یکجا باهم داشت. او همزمان شکار و شکارگر بود. بر روی زمین و مقابل مخاطبین نشست. یک پایش را بر روی دیگری انداخت. حیوان در این لحظه به انسان تبدیل شده بود. یا احتمالاً، در موقعیت آیینه‌ای مقابل حیوان، ما می‌توانستیم خود را درون او ببینیم. می‌توان اینگونه فرض کرد که ما دائماً غرایز حیوانی را با رفتارهای آگاهانه و مشروط اجتماعیِ خود منتقل می‌کنیم. ممکن است از برخی وجوهِ سرشت حیوانی خود که مطابق انتظارات مرسوم اجتماعی نیست، خجالت‌زده باشیم. توانایی تعویض میان این حالات، و آگاهی نسبت به این که هر دو در زندگی روزمره ما حضور دارند، می‌تواند به فرد نیرویی انقلابی اهداء کند. این تواناییِ لغزیدن میان جهان‌ها است؛ زدودن خجالت از خود با اجازه‌دادن به حیوان [درونمان] که «پوست‌ها» را بلیسد و از میان بردارد، و در آن سازوکارِ سایه‌روشنِ بدن و غرایز به لذتی دست یابد که ما را به دور بعدیِ رشدمان سوق می‌دهد. این همانا ایجاد فرصت است برای ظهور دوباره‌ی جامعه و خودِ ما در مفهومی تازه از آن چیزی که می‌توانیم باشیم.

 

ــــــــــ
کلِر، الینور. «بازبینی سایه‌روشن: دردست‌گرفتنِ چهارراه‌ها.» در کار سخت، زندگی آرام، ویرایش ریتا مارهاگ، ۱۱۹ــ۹٤. برگن: پابلیش، ۲۰۲۰