طبیعت کیفیتی زنانه دارد. رشد، باروری، مرگ و تولد دوباره؛ دارای نوعی پویاییِ همیشگی (و ازاینرو نامحسوس) است که علیرغم دیدهشدن چندان عیان و برجسته نیست. آنچه مخاطب را به خود جلب میکند اتفاقاً همان ملموسنبودنِ این پویایی است که به آرامش و نوعی وقار طبیعی ترجمه شده است. زن و طبیعت، هر دو را میتوان به فضاهای مهجور و متروک نزدیک دانست چراکه با همهی رد و نشانهایی که از مرور زمان و ظرفیت بالایی که برای روایت جزئیات و اتفاقات دارند، مسکوت انگاشته میشوند.
ریتا مارهاگ با استفاده از بدن خودــــبه عنوان ابزار اصلیــــو بعضاً اشیاء دیگر سعی میکند تا دریافش را از زبانِ رفتاری بدن و هنجارهای مربوط بدان انتقال دهد. یکی از این اشیاء، پارچهی نازکی شبیه پوست و به رنگ بدن (یا بدننما) است که گاه نقش پررنگی در پرفورمنســچیدمانهای او بازی میکند. به گفتهی مارهاگ، این متریال برای او خیالبازیهای زمان کودکی و میل کودک به لمس چیزها را یادآوری میکند. ظاهراً این پارچه، که با گذشت زمان رفتهرفته بر ابعاد آن نیز افزوده شده است، تجربیات و دریافتهای فرد را از ارتباط لمسیاش با جهان میرساند و احتمالاً به همین دلیل شاید استعاره از خود فرد در لحظهی اکنون باشد.
به مشابهت طبیعت، زن و مکانهای مهجور باز میگردیم، به جزئیاتی که از دور به چشم نمیآیند یا «لمس» نمیشوند. در تصویری مارهاگ را میبینیم که در میان طبیعت، عریان به زیر پوستی که کش آمده خوابیده است. در تصویر دیگر، او در مکانی متروکه همین اجرا را تکرار میکند. در نگاه کلی، بدن او گویی به جزئی از آن دو محیط بدل شده است؛ غیربرجسته، ناملموس و مسکوت. در نگاهی دقیقتر، حضور هنرمند در آن دو مکان انتخابی آگاهانه (و قهرآمیز) برای پناهآوردن به موقعیتی شبیه به خود او است. اما بیش از همه، در حالت خوابیدنِ او آرامشی دیده میشود که ظاهراً با فاصلهگرفتن از زمان حال در او ایجاد شده است. او لایههای زمان را سخت در آغوش کشیده است و با پرتاب خود به عالم خیال و رؤیا از ما که در زمان حال و کنارههای آن پوست ایستادهایم فاصله گرفته است. شاید هم این پوست دعوتی باشد از سوی هنرمند برای درک و پذیرش طبیعت، او و مکانهای مهجور نه آنگونه که میخواهیم بلکه همانگونه که هستند.