نویسنده متن خود را با ارجاع به دو داستان کوتاه از فرانتس کافکا، حیوان دورگه و گروه محکومین، آغاز میکند. به عقیدهی او، هر دو اثر حول چیزی بنا شده است که شخصیتهای اصلی، یعنی افسر پلیس در گروه محکومین و راوی در حیوان دورگه، قادر به رهاساختن خود از آن نیستند. ظاهراً حیات این افراد به آن چیز گره خورده و به یکدیگر وابستگی متقابل دارند. در داستان حیوان دورگه، این وابستگیِ غیرارادی و متقابل آنجایی مشاهده میشود که راوی احساس میکند قادر به ازمیانبردن موجود دورگه نبوده و آن حیوان همچون دارایی و تعلقی است که او قادر به جداشدن از آن نیست.
ممکن است ضرورت چنین بنبستی سؤالانگیز باشد: چرا راوی حیوان دورگه را از رنجی که میبرد خلاص نمیکند؟ دلیل شدت وابستگی صاحب حیوان به این دیگریِ عجیب و غریب در چیست؟ یک پاسخ ممکن آنکه «آن حیوان دورگه ارثیهای از پدرم است.» داستان به مسألهی میراث میپردازد و موضوع وابستگی در آن برجسته میشودــــچیزی که به شخص میچسبد، چه او آن را دوست داشته باشد یا نه. راوی نسبت به حیوان دورگه، موجودی که در هرصورت باید از آن مراقبت کند، احساس مسئولیت میکند. پیتر آندره اَلت، محقق آثار کافکا، موضوع میراث در حیوان دورگه را بر مبنای رابطهی پدرــپسر در مجموعه آثار کافکا بازخوانی میکند. از منظری دیگر (و احتمالاً کلیتر) مسألهی میراث را میتوان چیزی ورای رابطهی پدر و پسر، بلکه میان دو گونهی مختلف درنظر گرفت: بین حیوان و انسان.
ما انسانها از کجا میآییم؟
زیگموند فروید، در مطالعات فرهنگی خودـــمهمترین آنها توتم و تبو (۱۹۱۳)، تمدن و ملالتهای آن (۱۹۳۰) و موسی و یکتاپرستی (۱۹۳۹)ــــتحولات روانی افراد را با تکامل گونهها در ارتباط میداند. بدین ترتیب فرضیهی اصلی فروید بر این اصل استوار است که سیر تکوین زیستی (تکامل یک فرد) بازتاب سیر تکوین نژادی (تکامل یک گونه) است. هر کدام از ما چیزی را از سر میگذرانیم یا در تلاش برای تکمیل چیزی هستیم که فروید از آن با عنوان عقدهی ادیپ یاد میکند. این پروسه بخشی از روند تکامل روانیــجنسیِ کودک بوده که طی آن دو عنصر پرخاشگری و جنسیت (سکسوآلیته) نقشی حیاتی در رقابت و همانندسازی کودک با مادر و پدر خود بازی میکنند. فروید در تحقیقاتش در زمینهی مردمشناسی اجتماعی، فرضیهی مشابهی درخصوص انسان به مثابه یک گونه دارد. به عقیدهی او، پدری نخستین در دوران گذشته وجود داشته که توسط گروه برادران [پسرانش] و بر اساس محرکهای رقابت و همانندسازی به قتل میرسد: رقابت با پدر نخستین و تقلید برادران از یکدیگر در تقابل با فیگور پدر برتر. در پی پدرکشی آنها، قبیله برای شکلدهی به نظمی منسجم آزاد میشود. پیوند آنها با پدر نخستین سپس در شکلی دیگر از همانندسازی بروز مییابد که نه فقط بصورت افقی میان برادران بلکه بصورت عمودی نیز جریان دارد: مرگ پدر نخستین، او را به حاکم مشترک تمدنی تبدیل میکند که در حال شکلگیری است. قانون پدر نخستین ازاینرو درونی شده و بنابراین به بخشی از نظم جدید و روحیهی جمعی بدل میشود. تجربهی عقدهی ادیپ در کودک نیز از مکانیزم مشابهی برخوردار است. کودک پدر خود را رقیب میداند، رقابتی که مرحلهای ضروری در جدایی کودک از والدین و در نتیجه تکوین هویت او به حساب میآید. در طول این جدایی، قانون پدر نخستین همچنان به عنوان بخشی از سوپرایگوی فرد (فراخود یا کدهای اخلاقی) در او درونی میشود. ازاینرو مشاهده میکنیم که چگونه با توجه به نظریهی فروید شکلیابی جامعه و سوپرایگوی فرد دارای مکانیزم مشابه بوده و همچنین چطور هر فرد منعکسکنندهی تکوین اولیهی گونهی انسانی است.
در تسخیر حیوان
بنابراین آیا ما قادریم از سیستم محرکهایی که فروید میان فرد و گونهها تعریف میکند برای درک رابطهی انسان و حیوان استفاده کنیم و همچنین راوی اول شخص [در داستان] کافکا را به حیوان دورگهی او مرتبط سازیم؟ در مورد اول، پاسخ مثبت است. پرخاشگری و جنسیت، که معمولاً محرکهایی حیوانی محسوب شدهاند، همانطورکه در تمدن و ملالتهای آن آورده شده است، در محراب تمدن قربانی (سرکوب) میشوند. کشف انسان از خود به عنوان یک گونه به واسطهی دورشدن از آنچه طبیعت حیوانی نامیده میشود، خود بخشی از روند تکوینی و تکامل گونهی انسانی است. به عقیدهی من این تکوین نژادی همچنین در سطحی از تکوین زیستی در نوشتهی فروید مطرح شده است، بطوریکه اشارهی او به وجود فوبیای حیوانی در انسان در چندین مطالعهی موردی تصادفی نیست.
انسان متمدن قادر به رهایی از انگیزههای نخستین خود نخواهد بود. بخصوص سرکوب پرخاشگری، خود را بصورت نوعی اضطراب و پریشانی در فرهنگ نشان میدهد. مشابه حیوان دورگهی داستان کافکا، محرکهای حیوانیِ انسان میراثی درونی هستند، چیزی که او بدون رنج انبوه قادر به ترک آنها نخواهد بود. چرا بازگشت محرکها باید به صورت چیزی ناخوشآیند، یا در شکلی وخیمتر همچون فوبیا بروز پیدا کند؟ آیا با این اوصاف امکان کنارآمدن با آنچه بخشی از هستی انسان است (قبلاً وجود داشته و احتمالاً همچنان باقی است) وجود ندارد؟
برای درک بازگشت آنچه سرکوب شده است، استفاده از مفهوم «غریبِ آشنا» (unheimlich) از فروید کارآمد خواهد بود. معنی لفظی این کلمه در انگلیسی چیزی شبیه «غیرخانگی» است که معادل دقیقی برای این واژه نخواهد بود. چنین معادلی فاقد معانی کلیدی واژهی اصلی بوده و برای مثال معنای امر هراسانگیز را منتقل نمیکند. فروید در مقالهی خود با عنوان غریبِ آشنا (Das Unheimliche) به ریشهشناسی این کلمه میپردازد و بر رابطهی بین امر آشنا (heimlich) و غریبِ آشنا (unheimlich) تأکید میکند. این رابطه یادآور امر «شناخته» و «ناشناخته» است؛ امر آشنا چیزی نزدیک و گرانقدر است، درحالیکه غریبِ آشنا چیز عجیبی است که از بیرون میآید. علاوهبراین، فروید استدلال میکند که امر غریبِ آشنا با امر آشنا در ارتباط است: غریبِ آشنا، آشنایی غریب است چراکه امر شناختهشدهای را بازنمایی میکند که تا کنون سرکوب شده استــــاحتمالاً آرزوهای جنسی و پرخاشگرانهی ما را که با ایگوی (خودِ) ساختیافتهی ما تطابق نمییابند. هنگامیکه این عناصرِ سرکوبشده بازمیگردند، تأثیرشان بهمراتب هولناکتر خواهد بود. فقط کافی است به عروسک بدنام در فیلمهای بسیار، یا جعبهی موسیقی کنارگذاشتهشده در اتاق شیروانی، یا دلقک آدمکش فکر کنید.
میراث دورگهی کافکا
در اثر کافکا، همچنین در نظریهی روانکاوی، ما با نوعی میراث حیوانی سروکار داریم که انسان قادر به ترک آن نیست. ما اینگونه دریافت میکنیم که چشمهای آرام حیوان در پایان داستان به چشمهای انسان تبدیل شده است. صاحب حیوان احساس خود را توضیح میدهد که چگونه حیوان تلاش میکند چیزی را درون گوش او نجوا کند و ازآنرو به چهرهی صاحبش مینگرد تا متوجه دریافت پیام خود شود، نگاه میکند تا دریابد که چگونه آن پیام صاحبش را متأثر میسازد. چنین تصویرسازی از خصوصیات انسانگونهی حیوان زمانی کاملاً آشکار میشود که داستان شکلی جدیتر به خود میگیرد: از شرح بازی و خندهی صاحب حیوان به شرح رنج و اشکهای حیوان میرسیم. جدیت در نگاه خیرهی انسانگونهی حیوان به اوج خود میرسد: آنگاه که او با نگاه خیره از صاحب خود لابه کرده تا به رنجهای او پایان دهد.
راوی صاحب حیوان دورگه است و با زنده نگهداشتن او، به عنوان بخشی از هستی و میراث خود، باعث رنج حیوان میشود. حیوان دورگه تحت قدرت راوی استــــپیش از آن در مالکیت پدر او، قبلتر (به احتمال قوی) پدربزرگ او و به همین صورت پدران قبل از او بوده است. داستان حیوان دورگه از شادی (خندهی صاحب حیوان) به سمت ناراحتی (اشکهای حیوان)، و در مفهومی کلیتر، خشونت (حیوانِ در قفس) حرکت میکند. حیوان دورگه، از سویی ترکیبی از شکارگر و از سوی دیگر شکار است. اگرچه وجوه دردناک داستان در پایان آن به آشکارترین شکل ممکن درمیآیند، اما این ناآرامی، پریشانی و اضطراب تا حدی در سرتاسر داستان دیده میشود.
ـــــــــ
مارهاگ، سوفی. «کار سخت، زندگی آرام.» در کار سخت، زندگی آرام، ویرایش ریتا مارهاگ، ۹۱ــ٤۶. برگن: پابلیش، ۲۰۲۰